ساعت5صبح بود.هرچی زورمیزدم خوابم نمی برد.استرس داشتم آخه بعد از3ماه چت
کردن برای اولین بارمی خواستم ببینمش.
توی این مدت حسابی عاشقش شده بودم .هرروز حرفای عاشقانه.بوس های ازراه دور...
اه...بکپ دیگه ..می خوای باچشای پف کرده ببینیش که آبروت بره...
ولی خواب ازسرم پریده بود..دیگه فایده نداشت بایدخودموسرگرم می کردم
ازتخت خواب پایین اومدم وتوی آینه ی میزآرایش خودمونگاه کردم وگفتم:
آخه چه مرگته پسر ..دخترندیده.جوگیرنشی تخم بذاری ..ازحرف خودم خندم گرفت..
به سمت آشپزخانه رفتم ودریخچال رابازکردم ..
عین مغزخودم خالیه.بایدبرم خرید..
خوب هیچی که نیست کوفت کنم.تلویزیونم که هیچی نداره...پس حالاچکارکنم؟
نگاهی به دور وبرم کردم خونه نبودکه آشغال دونی بود..
خوب این شلختگی هم به دردخورد.2ساعتی راصرف تمیزکردن خانه کردم.
بعدازتمام شدن کارها روی کاناپه لم دادم خوب حالاچی...همون جاروی کاناپه خوابم برد..
باصدای زنگ تلفن بیدارشدم..
ها؟
سلام خوبی عزیزم خواب بودی ببخشید.
سلام عزیزم کجایی؟
تا2ساعت دیگه می رسم.
باشه باشه.
تلفن روگذاشتم.بعداز5 دقیقه که به خودم اومدم
دادزدم تا2ساعت دیگه
وای خدامن هنوزنرفتم حموم خریدنکردم..وایی خدا آبروم رفت.
باعجله لباس هایم راپوشیدم.به مرکزخریدرفتم ومیوه وخوراکی و...خریدم بعدبه گل
فروشی رفتم و30تاشاخه گل رز خریدم.بعدبه رستوران زنگ زدم ومیزبرای نهار رزرو کردم
ساعت 10به خانه رسیدم.یک ساعت فرصت داشتم به حمام بروم ولباس مناسبی بپوشم
...............
بعدازحمام موهایم راسشواکشیدم وحالت دادم ..لباس جذبی مشکی وشلوار جین پوشک
{پاره پوره} انتخاب کردم ..با عطر غسل کردم و...صدای زنگ آیفون
بدنم شروع به لرزیدن کرد ووووووویی ..
نفس عمیقی کشیدم وخودم راجمع وجورکردم
نگاه به صفحه ی آیفون نکردم وگوشی رابرداشتم
بله..
بازکن دیگه..
صدای خودش بود.نزدیک بود غش کنم
بیابالا ..
درب ورودی رابرایش بازکردم.
درآسانسودبازشد
فکرشم نمی کردم انقدر...انقدر خوشگل باشه...
جلوی آسانسوروایسادوبه من خیره شد ..درچشمانش غرق بودم که خودشولوس کردو گفت:
نمی خوای بیای کمک دستم خسته شد.
ها..ببخشید چمدانش کوچک بود ولی انگاراتاقش را درآن گذاشته بود
بفرماییدخونه ی خودته...
ممنون.
بشین ..حتما خیلی خسته شدی؟
آره...
همون جورسرپاوایساده بودم داشتم نگاش میکردم
نمی خوای چمدونوبذاری زمین؟
ها..آها می خوای بذارمش تو اتاق...{خجالت کشیدم بگم اتاق خواب}
نه خودم میبرم میشه اونجالباسمودرارم؟
چشمانم گشادشدوبهش خیره شدم
آم..منظورم این بودکه لباساموعوض کنم.
نفس عمیقی کشیدم وتااتاق خواب همراهیش کردم.
دروکه بستم روی کاناپ ولوشدم.باخودم گفتم:سام چقدرضعیفی خاک توسرت.فکرکنم
تاشب سکتروبزنی...
چشاموبستم ودست هایم رازیرسرم گذاشتم.
بوی عطرش فضای خانه راپرکرده بود ...
خسته ایی؟
باعجله ایستادم.
نه ..
پس چرادرازکشیدی؟
همین جوری.
واسه اینکه بحث روعوض کنم گفتم:چه لباس قشنگی.
ممنون.
آم ..واسه نهارمیز رزروکردم.امیدوارم ازغذای چینی خوشت بیاد.
چینی ..اوف عاشقشم .
راستی نوشیدنی ...؟
آره اگه لطف کنی.
تاساعت 1فیلم تماشاکردم. درطول این مدت جیکمون درنیومد.
.................
بعدازخوردن ناهارقرارشدبریم یه دوری بزنیم.
ساعت 4هم به خانه برگشتیم.
وای سام اینجا واقعاچیزاش عالیه.
چه خوب که خوشت اومدمحبت جون.
وسایلی روکه خریده بودیم یکی یکی بازکرد...بعدگفت: یه خواهشی بکنم نه نمیگی؟
بگوعزیزم!!!
منومی بری سینما؟
سینما؟
آره.توروخدابریم دلم لک زده واسه سینما.باشه؟
باشه.
........
من خوابم میاد.میشه وقتی که خواستیم بریم سینما بیدارم کنی؟
آره.بروتواون اتاق بخواب.
تونمی خوابی؟
صورتم گرم شد..آب دهانم راقورت دادم وگفتم تو برومنم میام.
باشه عزیزم.
.......
روی تخت درازکشیده بود...کنارتخت رفتم وپتوراکنارزدم.و روی تخت درازکشیدم.
پشتش به من بود.دست هایم رازیرسرم گذاشتم وچشمانم رابستم...
رویش رابه سمت من کرد...وستش راروی سینه ام گذاشت.
دلم ریخت.ضایع بازی درنیاوردم ودستشوگرفتم.
دستاش گرم بودوخیلی لطیف.
سام؟
جونم!
دوسم داری؟
آره.توچی؟
خودشوبه سمت من کشیدودرگوشم گفت:عاشقتم.
دستم رازیر سرش گذاشتم وباموهایش بازی کردم....
مثل یک بچه خوابیده بود.
نفس های گرمش رااحساس می کردم.حس عجیبی داشتم ...حسی که درکش نمی کردم.
........
ساعت 7بودکه برای رفتن به سینماآماده شدیم.
مسئول سینمامارابه سمت ته سینماهدایت کردردیف آخرصندلی ها}
آقاجمعیت که کمه میشه بشینیم جلوتر؟
محبت دستم راکشیدوگفت:عزیزم اونجابهتره .آقاممنون.
پرژکتورهاخاموش شدند.وفیلم شروع شد.
فیلمی عاشقانه وبسیاراحساسی بود.وسط های فیلم متوجه شدم که محبت مرا نگاه
می کند.
چیزی شده؟
صورتش رانزدیک صورتم آورد و...
داغی لبانش را روی لبانم احساس کردم ..ناخداگاه دستم رادورکمرش حلقه کردم واورا
به خودم نزدیک کردم ...حرکت لبانش بسیار آرام بود.دستانش راروی گونه ام گذاشت و
فشارلبانش رابیشترکرد.
تمایل به بوس فرانسوی داشت{به قول خودمون زبونی}
برای اینکه کسی متوجه نشود هنگام جداشدن لبهایمان بسیاراحتیاط می کردیم.
سرش راروی شانه ام گذاشت وتااتمام فیلم تکان نخورد.
ازسینماکه خارج شدیم گفتم:می خوای بریم شام بخوریم؟
من که میل ندارم.
منم همین طور.
بریم خونه.
............
بعدازخوردن میوه ونوشیدنی و... به اتاق خواب رفت.
من هم بعدازشستن ظرف هابه اتاق رفتم ...
جلوی آینه داشت موهایش راشانه می کرد.
روی تخت درازکشیدم بعد ازاتمام کارش برق راخاموش کرد.
روی تخت آمد و رویم درازکشید.
دستانم رادروکمرش حلقه کردم وگفتم:دوست دارم محبت تو...دستش را روی لبم گذاشت
و همدیگررابوسیدیم...به حدی {..........}مرابوسیدکه لبانم بی حس شدند
.....................
شب رامانندیک زن وشوهرگذراندیم.
صبح که بیدارشدم محبت خواب بود....به اتفاق های دیشب فکرمی کردم.
ازکاری که کرده بودیم پشیمان نبودم.
تصمیم گرفتم صبحانه ایی مفصل درست کنم.
بعدازاتمام کاربه اتاق خواب رفتم وگفتم:
محبت....عزیزم...پاشوقوربونت برم.
محبت پاشودیگه.
بادست تکانش دادم ...محبت نازنکن دیگه پاشو.
پاشولباساتوبپوش تابریم صبحانه بخوریم...
محبت..... محبت.....محبت
محبت دیگربیدارنشد.
محبت من مرده بود....محبت من سرطان داشته بود........................
نظرات شما عزیزان: